محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

ماجرای دیروز

دیروز صبح مدرسه داشتم البته ساعت 9 آخه برنامه ام یه جوری هست که سه شنبه ها یک هفته در میون ساعت 9 میرم کلاس و دیروز نوبت رفتنم بود     تا ساعت 8 خوابیدی بعد که بیدار شدی تقاضای دفتر و ماژیک کردی که طبق معمول اتوبوسی که یاد گرفتی رو بکشی دفتر و ماژیک بهت دادم و کلی نقاشی کردی دیگه وقت رفتن خونه ی مامان جون بود بین راه اعلام کردی مامان منو نخوابونی خونه ی مامان جون بریا !!!!!!!!!!                                       ...
17 آبان 1391

ماهی میاد منو می خوره

 امروز ساعت  5صبح بود که ازخواب بیدارشدی و شروع کردی به گریه کردن دائم می گفتی ماهیا میان منو می خورن صددفه به این بابا گفتم ماهی نخر!!!!! (هم با لحن گریه و هم عصبانی) هرکارمی کردم حتی بغلم نمی اومدی چهاردست و اتو جمع کردی و روی یه بالشت نشسته بودی و دست می گرفتی روی پاهات و می گفتی ماهییه داره ازم بالا میره میخواستم برق رو برات روشن کنم اما دادمی زدی نه نه ماهییه میاد برقو روشن نکن دستای کوچیکت رو می کشیدی روی ملافه و می گفتی ایناهاش ماهیه عزیزم خواب ماهی دیده بودی القصه بابا بعد از کلی داد و بیداد بلند شد و رفت برق به قول خودت آشبم بوئه (آشپزخونه ) رو روشن کرد و تازه جنابعالی متوجه شدی که ملافه زیر پات ا...
15 آبان 1391

چند تا عکس

          منم مثل امی حشین (امیر حسین) پاهامو این طور اینطوری می کنم (امیر حسین می تونه صدو هشتاد درجه پاهاشو بازکنه چون میره کلاس ژیمناستیک تو هم ازش یاد گرفتی                              درحال نقاشی روی فرش مخصوص نقاشی که بابا برات خرید     ...
15 آبان 1391

ماشین شارژی

دیروز ساعت 11:30 بود که از مدرسه اومدم دنبالت خونه ی مامان جون اما با ورودم که خیلی هم خسته بودم و گرسنه و قصد داشتم خونه ی مامانجون ناهاربخورم دست گذاشتی به داد و بیداد و آنچنان اشک ریختی که نتونستم طاقت بیارم و مجبورشدم بلند بشم بهانه ات این بود ماشین شارژی رو ببریم                                                             عزیزم ،گل من ،خونه ی ما یه سوئیت کوچیکه             &nbs...
9 آبان 1391

پول نمی خوایم /شماباید ازدواج کنی

این هفته که گذشت از روز شنبه اش که شما با گم کردن کلید قفل فرمون ماشین گل کاشتی که یادداشتش رو برات گذاشتم و اما ادامه ش ......... روز دوشنبه مورخ 91/8/1 به مامان جون اعلام کرده بودی: مامان جون به مامانم زنگی بزن بگو اینقدرنرو مدرسه پول نمی خوایم .پول می خوایم کیچار؟؟(چیکار)                                             آخه ازبس درنبود من یا موقع رفتن من به مدرسه گریه و زاری می کنی و یا داد و قال راه می اندازی مامان جون روزها یادت میده که : مامان میره مدرسه برات پول بیاره اسباب بازی بخری اوایل سال وقتی می اومدم خونه...
9 آبان 1391

دوسال و شش ماه گذشت

به سلامتیِ دريا! نه به خاطرِ بزرگيش، به خاطر يه رنگيش. به سلامتیِ سايه! که هيچ‌وقت آدم رو تنها نمي‌ذاره. به سلامتیِ پرچم ايران! که سه ‌رنگه به سلامتیِ همه اونايی که دوسشون داريم و نمي‌دونن، دوسمون دارن و نمي‌دونيم. به سلامتیِ ز نجير! نه به خاطر اين‌که درازه، به خاطر اين‌که به هم پيوستس. به سلامتیِ کرم خاکی! نه به خاطر کرم‌بودنش، به خاطر خاکی‌بودنش به سلامتيِ برف! که هم روش سفيده هم توش. به سلامتيِ رودخونه! که اون‌جا سنگای بزرگ هوای سنگای کوچيکو دارن. و به سلامتی تو عزیزم              &nbs...
4 آبان 1391

یادداشتهای مصور

                              من آتش نشانم                 چید ن همه چیز با نظم خاص از ماشین خودمون گرفته که به قول آبتین اینطوراینطوری باید پارکش کنیم تا اسباب بازی ها !!!!!!!!!!!               ایجاد سوراخ در دیوار با سوئیچ ماشین هرشب این سوراخ توسط آبتین جان عمیق تر می شود                سوراخی که در دیوار ایجاد شده البته عمقش تا الان اینه خدا میدونه بعدا به اونور دی...
1 آبان 1391
1